درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید.امیدوارم همیشه شاد باشید
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان قلب یار مهربون من و آدرس moradi3148.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 8
بازدید دیروز : 16
بازدید هفته : 33
بازدید ماه : 31
بازدید کل : 33767
تعداد مطالب : 44
تعداد نظرات : 37
تعداد آنلاین : 1



Alternative content



قلب یار مهربون من
به امید روزی که عاشقان به عشقشون برسن
پنج شنبه 10 اسفند 1391برچسب:, :: 22:12 ::  نويسنده : محمد مرادی       

 



شنبه 5 اسفند 1391برچسب:, :: 15:55 ::  نويسنده : محمد مرادی       

 

دل نوشته

 

 

 

 

 

کاش میدانست نگاه من حرف است . . .

کاش میدانست حرفهای من حرف است . . .

کاش می دانست خنده هایم حرف است . . .

غم هایم ، شادی هایم ، همه وهمه حرفیست که دراو خلاصه می شود . . .

*

*

 

مینویسم ، مینویسم از تو . . .

تا تن کاغذ من جا دارد . . .

با تو از حادثه ها خواهم گفت . . .

گریه ، این گریه اگر بگذارد . . .

می نویسم همه ی حق حق تنهایی را . . .

تا تو از هیچ به آرامش دریا برسی . . .

با تو از روز ازل خواهم گفت . . .

با تو از اوج غزل خواهم گفت . . .

می نویسم همه ی با تو بودن ها را . . .

تا تو تکیه گاه امن خستگی ها باشی . . .

گریه ، این گریه اگر بگذارد . . .

*

 

 

 

*

*

*

 

*

*

*

 

 

 

*

*

*

*

*

* 

 

در پارکی نشسته بودم به غصه هایم فکر می کردم . . .

چشمم به مادری افتاد که کودک خود را برای بازی کردن به پارک آورده بود . . .

کودک از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید با شوق فراوان به بازی کردن مشغول شد . . .

مدتی گذ شت . . .

ناگاه کودک از روی تاب برزمین افتاد . . .

رنگ از صورت کودک پر ید بغض گلویش را می فشرد . . .

ناگاه شروع به دویدن به سوی مادر کرد و با صدای بلند گریست . . .

زمانی که در آغوش مادر نشت وبوی عطر لباس مادرش را حس کرد گویی دنیا را به او دادند و آرام شد . . .

هیچ عقلی نمی تواند حس آن لحظه ی کودک را درک کند . . .

آنجا بود که آهی کشیدم و گفتم کاش منهم کودکی بودم . . .

*

*

*

 *

*

*

هوا کمی سرد است . . .

نسیمی نم نم باران را به صورتم می ریزد ، به گونه ای که اشک ها یم در میان قطرات آب گم می شوند . . .

این جا خلو ت است ، ولی گاهی فردی می گذرد ومرا به چشم یک  دیوانه می نگرد . . .

سرم در گریبان . . .

دست هایم در جیب . . .

رو به جلو می روم . . .

نمی دانم به کجا . . .

خاطراتم را دوره می کنم و از ته دل گریه . . .

نمی دانم چه سود ی دارد ولی حداقل آرام می کند  . . .

*

*

 

چقدر دوست داشتم یک نفر از من می پرسید :

چرا نگاه هایت آنقدر غمگین است . . . ؟

چرا لبخندهایت آنقدر تلخ و بیرنگ است . . . ؟

اما افسوس که هیچ کس نبود . . .

همیشه من بودم و تنهایی پر از خاطره . . .

 آری با تو هستم !

با تویی که از کنارم گذشتی و حتی یک بار هم نپرسیدی

چرا چشمهایم همیشه بارانی است . . .

 

*

*

*

خداوندا تو شاهدی . . .

تودیدی . . .

کسی باورم نمی کند . . .

دنیا برایم تارشد  . . .

انگارچیزی جز اوحس نمیکردم . . .

دستانم می لرزد . . .

تپش قلبم شدید . . .

بغض گلویم را پاره کرده است . . .

خداوندا دگر خسته ، . . .

دگر خسته ز این دنیای فانی ام . . .

چقدر سخت است . . .

حقیقتا چقدر سخت است و به قول یکی از دوستان عزیز ؛ چه صبری خدا دارد . . .

کاش میشد این سختی را روی کاغذ آورم . . .

بیچاره کاغذ . . .

هر وقت دلم میگیرد روی آن خالی میکنم . . .

غم هایم را . . .

و بیچاره کاغذ . . .

چرا ثانیه ها آنقدر نامرد شده اند . . .

چرا این اعداد باید تکرار شود . . .

چرا هر چیزی نشانه ای از اوست . . .

چرا . . .

 

*

*

 

نگاهم کرد پنداشتم دوستم دارد . . .

نگاهم کرد در نگاهش هزاران شوق عشق را خواندم . . .

نگاهم کرد دل به او بستم . . .

نگاهم کرد اما بعدها فهمیدم فقط نگاه میکرد . . .

 

*

*

 

 

*

*

 

 

پرسیدم که چرا دیر کرده است؟

نکند دل دیگری او را اسیر کرده است؟

خندیدم و گفتم او فقط اسیر من است

تنها دقایقی چند تاخیر کرده است...

گفتم امروز هوا سرد بوده است

شاید قرار تغییر کرده است

خندید به سادگیمو گفت

احساس پاک تو را زنجیر کرده است

گفتم از عشق من چنین مگوی

گفت خوابی.....سالهاست دیر کرده است

در آینه به خود نگاه میکنم....

آه عشق تو عجب مرا پیر کرده است

راست گفت آینه که منتظر نباش....

او برای همیشه دیر کرده است....

 

*

*

*

 

*

*

*

*

*

*

*

*

*

 

 

دنیا را بد ساخته اند …

کسی را که دوست داری ، تو را دوست نمی دارد …

کسی که تورا دوست دارد ، تو دوستش نمی داری …

اما کسی که تو دوستش داری و او هم تو را دوست دارد ، به رسم و آئین هرگز به هم نمی رسند …

و این رنج است . . .

(دکتر علی شریعتی)

*

*

 

 

 

 

 

داستان بسیار غم انگیز(حتما بخوانید)

 

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد . . .

در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.

دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در 
۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار

شنبه 5 اسفند 1391برچسب:, :: 15:53 ::  نويسنده : محمد مرادی       

 

سلام

 

 

 

 

هر چند که دور از عشق بازی هستیم / اما به رضای عشق راضی هستیم

*

 

*

*

*

*

ای همدم آهنی من . . .

 

 

*

خسته ترین مرد زمینم

بی تو

میمیرمو عاشق میمونم

*

*

*

*

 

 

عشق یعنی رفتن از شهر بهار

 با دو چشم تر به سوی روزگار

عشق یعنی بی وفایی های یار

عشق یعنی سالها در انتظار . . .

*

*

 

رویای با تو بودن را نمی توان نوشت. . .

نمی توان گفت و حتی نمیتوان سرود . . .


با تو بودن قصه شیرینی است به وسعت تلخی تنهایی و...


و داشتن تو فانوسی به روشنایی هر چه تاریکی در نداشتنت. . .


و من همچون غربت زده ای در اغوش بی کران دریای بی کسی


به انتظار ساحل نگاهت می نشینم و می مانم تا ابد . . .

 

شاید نگاهم کردی ودیدی مرا . . .

 

*

*

*

*

 

به کسی که دوستش داری بگو که چقدر بهش علاقه داری


و چقدر در زندگی براش ارزش قائل هستی


چون زمانی که از دستش بدی


مهم نیست که چقدر بلند فریاد بزنی


اون دیگر صدایت را نخواهد شنید . . .
 

 

 

 

*

*

*

 

ترسم از روز سیاهی است بیایی و چه سود

رفته باشم وبدانی که چه دیر آمده ای . . .

*

 

ما ز هر صاحب دلی یک رسته فن آموختیم

عشق از لیلی و صبر از کوه کَن آموختیم

گریه از مرغ سحر ، خود سوزی از پروانه ها

صد سرا ویرانه شد ، تا ساختن آموختیم . . .

*

 

آفتابگردان دنبال خورشید می گشت ، ناگهان ستاره ای چشمک زد

آفتابگردان سرش را پایین انداخت

 آری . . .  

گلها هیچ وقت خیانت نمی کنند . . .

*

 

 

 

. . . اینگونه تنهایم

 

 

*

*

 

 

 

*

*

*

 

 

 

 

 

از کجا بنویسم

که باز دلت نگیرت و از پیشم نروی

از تلخی های دلم

پیش دوست و غریبه نگویم

بی هیچ سخنی از دلتنگی ها

لبخندی بر لب آورم که خود نیز ندانم این لبخند از غم های دفن شده در

صندوقچه دلم است

یا ازبی کسی هایم

                                        لیوانی پر از آب بر می دارم و به جای نوشیدنش

بر روی خودم می ریزم شاید از این حال رخوت بیرون آیم...

 

 

 

*

*

 

 

 

جیرجیرك به خرس گفت: دوست دارم، خرس میگه: الان وقت خواب

زمستانیمونه،

 بعد صحبت می‌كنیم. خرس رفت خوابید ولی نمی‌دونست كه عمر

جیرجیرك 

 فقط سه روزه...  




شنبه 5 اسفند 1391برچسب:, :: 15:52 ::  نويسنده : محمد مرادی       

 

برو خوشبخت بشی

 

 

 

 

منو یادت نمیاد میدونم

تا همینجاشم ازت ممنونم

دیگه حتی نفسم در نمیاد

کاری جز دعا ازم برنمیاد

برو خوش باش برو شیرینم

من به آینده ی تو خوشبینم

برو که الهی خوشبخت بشی

مثل من درد جدایی نکشی

نوش جونت همه ی بی کسیام

برو خوشبخت بشی

منو ول کردی با دل واپسیام

برو خوشبخت بشی

اگه رفتی ، اگه تنها موندم

برو خوشبخت بشی

اگه تو خاطره ها جا موندم

برو خوشبخت بشی

نوش جونم که همش دلتنگم

نگران من نباش

اگه گریه داره این آهنگم

نگران من نباش

اگه عمرم داره از کف میره

نگران من نباش

اگه هرشب نفسم می گیره

نگران من نباش

کاشکی میشد با دلم می ساختی

تو هنوز دل منو نشناختی

کاش مثل گذشته عاشق بودی

کاش همون آدم سابق بودی

برو خوش باش برو شیرینم

من به آینده ی تو خوشبینم

برو که الهی خوشبخت بشی

مثل من درد جدایی نکشی

نوش جونت همه ی بی کسیام

برو خوشبخت بشی

منو ول کردی با دل واپسیام

برو خوشبخت بشی

اگه رفتی ، اگه تنها موندم

برو خوشبخت بشی

اگه تو خاطره ها جا موندم

برو خوشبخت بشی

نوش جونم که همش دلتنگم

نگران من نباش

اگه گریه داره این آهنگم

نگران من نباش

اگه عمرم داره از کف میره

نگران من نباش

اگه هرشب نفسم می گیره

نگران من نباش . . .



شنبه 5 اسفند 1391برچسب:, :: 15:49 ::  نويسنده : محمد مرادی       

 

 

چه تلخه طعم این قهوه

 

 

 

 

 

 

چقدر خستم از این تکرار

چرا اصلا نمیخندم

چه تلخه طعم این قهوه

وباز چشمامو میبندم

چقدر این خونه دلگیره

چه احساس بدی دارم

خودم رو توی این روزا

به جای همه میزارم . . .